دختری کنجکاو می پرسید: ایها الناس عشق یعنی چه؟
دختری گفت : اولش رؤیا آخرش بازی است و بازیچه
مادرش گفت: عشق یعنی رنج پینه و زخم و تاول کف دست
پدرش گفت : بچه ساکت باش بی ادب! این به تو نیامده است
...
رهروی گفت: کوچه ای بن بست سالکی گفت : راه پُر خم و پیچ
در کلاس سخن ، معلم گفت : عین و شین است و قاف، دیگر هیچ
دلبری گفت: شوخی لوسی است تاجری گفت: عشق کیلو چند؟
مفلسی گفت : عشق پُر کردن شکم خالی زن و فرزند
شاعری گفت: یک کمی احساس مثل احساس گل به پروانه
عاشقی گفت: خانمان سوز است بار سنگین عشق بر شانه
شیخ گفتا : گناه بی بخشش واعظی گفت: واژۀ بی معناست
زاهدی گفت: طوق شیطان است محتسب گفت: منکر عظما ست
قاضی شهر عشق را فرمود حد هشتاد تازیانه به پشت
جاهلی گفت: عشق را عشق است پهلوان گفت: جنگ آهن و مشت
رهگذر گفت: طبل تو خالی است یعنی آهنگ آن ز دور خوش است
دیگری گفت : از آن بپرهیزید یعنی از دور کن، بر آتش، دست
چون که بالا گرفت بحث و جدل توی آن قیل و قال من دیدم
طفل معصوم با خودش می گفت: من فقط یک سؤال پرسیدم!
+ نوشته شده توسط وحید قاسمی در پنجشنبه بیست و سوم تیر ۱۳۹۰ و ساعت
10:1 |
